هزارتوهای بی روزن

سه شنبه, 01 شهریور 1390 08:49

هزارتوهای بی روزن

حجم کارها به قدری زیاد شده که دیگر فرصتی برای نوشتن نمی‌ماند. مواردی که این روزها با مشکلاتشان درگیرم آنقدر حاد و پیچیده‌اند که گاه هیچ راه‌حلی به ذهنم نمی‌رسد. کاش همه مشکلات را می‌شد با پول حل کرد؛ آن وقت تکلیف آدم معلوم بود و می‌دانست چه باید بکند؛ در آن صورت تنها باید بیشتر و بیشتر کمک مالی جمع کرد و مشکلی را از پیش پایی برداشت. اما بعضی موارد فقط با پول حل نمی‌شود و یا درست‌تر بگویم با این مقدار پولی که در کانون ما جمع می‌شود، حل نمی‌شود.

همیشه فکر می‌کردم دیدن این بچه‌ها یا بزرگترهایی که تا این حد درگیر مشکلات اولیه زندگی هستند به مرور برایم عادی خواهد شد و می‌توانم بدون این‌که تا این حد درگیری حسی پیدا کنم کار منطقی که از دستم برمی‌آید را برایشان انجام دهم؛ درست مثل پرستارها یا پزشکان که اگر قرار بود با هر بیمارشان عمیقاً و حسی درگیر شوند که چیزی از خودشان نمی‌ماند. ولی نمی‌دانم چرا این اتفاق نمی‌افتد. شاید چون به مرور وارد سطوح عمیق‌تر مشکلات می‌شوم و همچنین بیشتر حس می‌کنم که آسیب‌پذیری این قشر تا چه حد متأثر از ساختارهای کلان و سیاست‌گذاری‌های اشتباه اجتماعی است.

در این قشر فقر مادی و به تبع آن مشکلاتی نظیر اعتیاد، گدا مسلکی، فحشا و بیماری توسط فقر فرهنگی، بازتولید می‌شود و هرچقدر هم که حمایت مالی انجام شود باز در بسیاری از موارد، اولویت‌بندی فرد را نمی‌توان تغییر داد و در نتیجه به این راحتی‌ها تغییری اساسی حاصل نمی‌شود.

چطور می‌توان به مادری که در فقر و بدبختی و بدون پدر، فرزندان خود را بزرگ کرده، فهماند که چرا نباید دختر 15 ساله‌اش را به این زودی شوهر دهد یا چرا باید بگذارد دخترش بیشتر از پنج کلاس درس بخواند تا زندگی تلخ خودش برای دخترش تکرار نشود؟ یا چطور می‌توان از بچه‌هایی که به جای تجربه دنیای پاک و شاد کودکانه درگیر دنیای فقر و دروغ و فحشا شده‌اند و چیزی ار معصومیت و صداقت کودکانه در آنان باقی نمانده، انتظار داشت دزدی نکنند یا مدام دروغ نگویند؟ چگونه باید ضرورت تحصیل و شوق مدرسه را در زندگی کودکی ایجاد کرد که قاچاقچی مواد مخدر است و طوری مناسبات عریان دنیای خشن و تلخ را شناخته که وقتی برایت حرف می‌زند، احساس می‌کنی خودت یک کودک احمقی و او مردی جا افتاده و با تجربه؟

در تک‌تک این خانه‌ها، قصه‌ای جاری است که روایت آن، روحت را می‌بلعد و گرد تلخش بر تمام زندگی‌ات پاشیده می‌شود و سرانجام، تلخی‌اش را یا باید به باد فراموشی بسپاری و یا در دست و پا زدنی برای تغییر آن وضعیت، اندكی تسكین یابی.

در یكی از بیغوله‌های كوچه‌ای بن‌بست در عمرآباد ورامین، “فاطمه” 12 ساله با مادربزرگش زندگی می‌كند. “فاطمه” از یک سالگی توسط پدر و مادرش معتاد شده و الان دو سال است والدین او به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان هستند. مادربزرگش، دستِ تنها و به‌ناچار از پنج نوه‌اش که هركدام داستان خود را دارند، نگهداری می‌کند.

آخرین باری که “فاطمه” را دیدم دستم را ول نمی‌کرد و التماس می‌کرد زودتر از شر اعتیاد خلاصش کنم. ای کاش راه حلی عملی برایش وجود داشت؛ به دلیل ضعف بدنی و اعتیاد شدید و استعمال زیاد کراک، با روش‌های عادی نمی‌تواند ترک کند.

به پیشنهاد یکی از مسئولان دلسوز بهزیستی فکر کردیم متادون‌درمانی که روشی بدون درد و آرام است می‌تواند مفید باشد؛ اما این روش مستلزم این است که “فاطمه” در خانه باشد و فقط هر چند روز یکبار برای گرفتن متادون مصرفی‌اش مراجعه کند اما او می‌گوید که نمی‌خواهد در خانه بماند چون دوستانش به سراغش می‌آیند و به زور مواد مخدر به او می‌دهند. دنبال کمپ گشتیم اما در ورامین کمپ دخترانه‌ای نیست. نزدیک‌ترین جا، کمپی بود در شهر ری که دختر زیر 17 سال را نمی‌پذیرد و تازه حتی اگر بتوان با هزار جور پیگیری و نامه‌نگاری و پارتی‌بازی آنجا بستری‌اش کرد، روش آنجا متادون‌درمانی نیست و روشی معمولی و توام با درد است که تحمل آن از توان “فاطمه” کوچک خارج است و اینجا است که انسان به مرز استیصال می‌رسد… .

دیگری دختر 19 ساله‌ای است که سال‌ها است پدر، او و مادرش را رها کرده و رفته و هیچ نشانی از او نیست. مادر مبتلا به سرطان است و چون از عهده مخارج زندگی و بیماری و شیمی‌درمانی بر نمی‌آمدند، عموهای اسن دختر که هر دو با خانواده‌شان در خانه قدیمی پدربزرگ زندگی می‌کنند، تصمیم گرفتند اتاقی در همان خانه به آنها بدهند و هزینه درمانِ مادر و زندگی را متقبل شوند. اما کاش تنها مشكل این دختر، نبودن پدر و بیماری مادر و فقر و خانه به دوشی بود. او و مادرش نزد عموها آمدند ولی او دیگر نه تنها آرامش و خواب راحت ندارد بلکه در اثر اضطراب و افسردگی شدید و مصرف زیاد داروهای اعصاب و خواب‌آور کاملاً بیمار و دچار تشنج شدید شده و باز ای کاش قصه به همین جا ختم می‌شد! وحشتناک‌ترین بخش این داستان را هنوز نگفته‌ام.

دختر بی‌پناه در خانه عموها، هر شب مجبور است یکی از عموها یا عموزاده‌ها و احتمالاً دوستانشان را در رختخواب بپذیرد و دم نزند. یک سال تمام طول کشید تا فهمیدم مشکل واقعی این دختر که منجر به اضطراب و بیماری شدید روحی‌اش شده، چیست. چه کار می‌توانم برای او انجام دهم، جز تهیه داروهای اعصابش و پیداکردن پزشکی دیگر و کمک هزینه زندگی و تکرار جملات تکراری و امیدوارکردن او به آینده‌ای که خودم چندان امیدی به آن ندارم.

با این روند فکر می‌کنم تا مدتی دیگر، بار فشار روانی موضوع از بین خواهد رفت و چه بسا زندگی در آن خانه را رها کند و کاری را که به زور و رایگان به آن تن می‌دهد را شغل خویش سازد.

از “ناهید” بگویم که 21 ساله است و هنوز تولدش در هیچ کاغذ و اداره‌ای ثبت نشده است. پدرش قبل از تولد، مادرش را رها کرده و هرگز معلوم نشد کجا است و مادر هم پس از تولد، او را در خانه پدربزرگ جا گذاشته و گویا با مردی به شهری دیگر، گریخته است. “ناهید” از همان کودکی در منزل پدربزرگش مانند یک کارگر، کار کرده و کتک خورده و پدربزرگ هم هیچ‌وقت لزومی ندیده که برای او شناسنامه‌ای تهیه کند. از طرز نگاه و حرف زدن او می‌توان به تیزهوشی‌اش پی برد. برایم تعریف می‌کند که چون عاشق درس و کتاب خواندن بوده به نهضت سوادآموزی مراجعه می‌کند ولی به دلیل نداشتن شناسنامه او را نمی‌پذیرند. او التماس می کند که حاضر است کارهای نظافت و آبدارخانه را انجام بدهد و در عوض آنها اجازه دهند، گوشه‌ای بنشیند و درس را گوش دهد و این‌گونه سواد یاد گرفته است. هر وقت از خانه بیرون می‌رود تکه‌های روزنامه را جمع می‌کند و یا هر وقت پدربزرگ یا دیگر افراد خانواده خریدی را لای روزنامه پیچیده‌اند، می‌دانند که روزنامه‌اش سهم “ناهید” است. او با ولع، همه نوشته‌هایش را می‌خواند؛ حتی اگر روزنامه مربوط به چند سال پیش یا صفحه مربوط به آگهی فروش ماشین‌های سنگین باشد و اینگونه با دنیای خارج ارتباط برقرار می‌کند.

برای گرفتن شناسنامه‌ برای او، در به درِ اداره ثبت احوال و هزار جور اداره دیگر شدیم و هنوز نتیجه درستی نگرفته‌ایم. گواهی بیمارستان می‌خواهند، گواهی تولد، شناسنامه پدر و مادر و غیره که ناهید هیچ‌کدام را ندارد. البته لازم به ذکر نیست که کارمندان شریف ادارات مربوطه هیچ‌کدام هیچ نوع رشوه‌ای تقاضا نکردند و تنها محض تشکر از زحمات برخی از آنها تا الان نزدیک به 200 هزار تومان هزینه کرده‌ایم.

“زینت” و “زینب” دو خواهر 15 و 11 ساله‌اند. مادرشان سال گذشته در اثر ناراحتی قلبی فوت کرد و پدرشان سرطان حنجره دارد. پدر مسئول نگهبانی از چاه آبی کشاورزی است و در نتیجه محل سکونت آنها جایی در بیابان‌های اطراف خط آهن است. بچه‌ها برای رفتن به مدرسه حداقل نیم ساعت باید در بیابان پیاده‌روی کنند تا به اولین جاده برسند. صبح یکی از روزهای اردیبهشت که “زینب” و “زینت” مدرسه می‌رفتند، سگ‌ها به آنها حمله کردند. تمام تن آنها زخمی شد و خواهر کوچک‌تر از شدت اضطراب، دچار لکنت زبان شدید شده است. از آن روز به بعد دیگر مدرسه نرفتند و خانه‌نشین شده‌اند. می‌دانم که بهترین راه امکان تغییر شرایط زندگی‌شان، ادامه تحصیل است ولی چطور می توانم از پدر دلسوز و زحمتکششان بخواهم که با چنین شرایطی اجازه دهد بچه ها به مدرسه بروند. جایی كه حمله سگ های وحشی خطر كمتری محسوب می شود نسبت به تهدید حمله یا تجاوز برخی افراد خلافكار و سرگردان در این بیابان. برخلاف موارد دیگر نمی توانم تهدیدشان کنم که در صورت عدم تحصیل بچه ها کمک هزینه زندگی شان قطع خواهد شد. تنها راه ممکن، تهیه وامی برای رهن خانه ای در منطقه ای بهتر و پیدا كردن شغلی برای پدر پیر است كه نا گفته پیدا است كه تقریبا از محالات است.

مطمئنم نمی توانید عمق ترسی كه یك كودك شش ساله تمام مدت تجربه می كند را تصور كنید. این كودك در اثر انفجار گاز، پدرش و تمام زندگی اش را از دست داده و از همه غم انگیز تر اینجاست که این کودک چهره سوخته و وحشتناک خود را دیده و به حد مرگ از خودش می ترسد به نحوی که تمام مدت از بغل مادرش بیرون نمی‌رود. نمی‌توانم هولناکی ترسی که این کودک تجربه می‌کند را مجسم کنم. از خودش می‌ترسد، از چیزی که از آن هیچ راه گریزی ندارد.

موارد ریز و درشت دیگر را نمی گویم که گرچه هرکدام داستانی منحصر به فرد دارند ولی انگار گوشهای‌مان از انبوه درد این مردم پر شده است.

با این همه خدا را شکر که به گفته رییس جمهور محترم در کشورمان فقیر و گرسنه ای نداریم و خدا راشکر که کمیته امداد، بهترین سرویس را به نیازمندان می دهد. حتما شنیده اید که از وقتی یارانه ها به حساب مردم واریز می شود، کمیته امداد موارد جدید را مثل قبل تحت پوشش قرار نمی دهند و همان ماهی 35 هزار تومان را هم دریغ می‌کنند. مگر قرار نبود یارانه ها صرف جبران افزایش قیمت ها شود یا اینكه قرار بود جایگزین مستمری حمایت از خانوادهای نیازمند باشد؟ اصلا سهم این گروه، از درآمد نفتی که از زمین زیر پایشان می جوشد، چیست؟ دغدغه تغییر اساسی و بنیادین این روند در مسئولیت كدام دستگاه اجرایی است؟ كمك های كوچك ما كه فقط شاید بتواند تغییری اندك در زندگی تعدادی معدود ایجاد كند اما این هزارتوی فقر و اعتیاد را پایانی نیست و انسان هایی كه در چمبره آن گرفتار شده اند، فراموش شدگان سرزمینی هستند كه كسی دغدغه روزنه ای برای خروج آنان را ندارد. آنان با دریافت ماهیانه اندك و مستمری های خود از ارگان های دولتی، زنده می مانند، نفس می كشند، زندگی را می گذرانند، كودكانشان را می زایند و بزرگ می كنند ؛ اما در لا به لای همان هزار توهای بی پایانِ تاریك و سیاهی كه هیچ روزنی به فردا و آفتاب ندارد و انگار هرگز نخواهد داشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *