نبض زندگی (قسمت اول)

پنج شنبه, 04 مهر 1398 00:00

نبض زندگی (قسمت اول)

قسمت اولِ روایت

یادمون نمی‌ره، سال ۱۳۹۰ بود، دفترِ راه‌آهن بودیم، تلفن زنگ خورد:

 

‌ – سلام. به ما گفتند شما تو کار خیر هستید، درست گرفتم؟ اگه یه آدرس بدم سرمی‌زنید؟ حال‌شون اصلا خوب نیست، اینا یه ۱۰ سالی هست توی این منطقه می‌شینن، از همون اوایل یه آدمایی می‌اومدن تو خونه‌شون که معلوم بود به اینجا کشیده می‌شه… ما به حیاط‌شون مشرفیم، آقاهه و پسرای بزرگش دوستای نابابی دارن، اما یه دختربچه توی اون خونه هست که شده پیک‌نیکی بیارشون… به خیلیا گفتیم اما ترسیدن وارد بشن، آخه آدمای خطرناکی اینجا رفت‌وآمد دارن… ببخشید شوهرم اومد باید قطع کنم، فقط بدونین الآن نون واسه خوردنم ندارن. آدرسشون رو بنویسید: میدان شمشیری، خیابان احمد…

 

‌ – ببخشید شما هم خودتون رو معرفی می‌کنید؟

 

‌ – شرمنده. خداحافظ!

ساعت حوالی ۹ صبح بود، توی اون منطقه هم تا حالا نرفته بودیم، اما نمی تونستیم بی‌تفاوت باشیم. از تهران با بیم و امید راه افتادیم. آدرس درست بود، در زدیم، کمی طول کشید تا در باز شد. ‌

 

‌‌ – چی می‌خواین؟‌

 

‌ – ببخشید یه مقدار مواد غذایی و بهداشتی آوردیم، اگه ممکنه بیایم تو.

بعد از چند دقیقه، کسی که جلوی چشم‌مان تلو‌تلو می‌خورد و ظاهراً پدر دخترک بود انگار قبول کرد وارد خانه شویم اما خبری از پسرها نبود‌.

بوی تعفنِ ظرف‌های کثیف، لکه‌های سوخته‌ی فرش، چند تا گاز پیک‌نیکی، سیخ و… تنها چیزهایی نبود که با‌ آن‌ها مواجه شدیم. محور تمامِ تلخی‌های آن روز یک زیرانداز بود که وسط‌اش یک تکه استخوان با ظاهر یک دختربچه خوابیده بود.

آن خانم گفته بود حال این‌ها خوب نیست اما نگفته بود باید با دستِ خالی و چشمان گردشده، مارش وهم‌انگیز مرگ و رقص چاقوی اعتیاد را تماشا کنیم.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *