قصه فاطمه – فلاش بک

پنج شنبه, 07 مهر 1390 01:19

قصه فاطمه – فلاش بک

3 دیروز سه هفته شد که فاطمه کوچک را در مرکز ترک اعتیاد زنان بستری کردیم. روزهای اول وقتی تلفنی با فاطمه صحبت میکردم از درد شدید بدنش شکایت داشت و التماس میکرد از آنجا بیاریمش بیرون. بهانه دیدن برادر کوچکترش را میگرفت و ملاقات پدر و مادرش در زندان. اما دیروز پشت تلفن میخندید و می‌گفت برایش توپ پلاستیکی ببرم و بستنی لیوانی. انگار تازه شیطنت کودکانه در وجودش زنده شده بود.

داشت با بقیه تمرین رقص می کرد و خوشحال بود و می‌گفت دیگه هیچ دردی ندارم ولی هنوز دلتنگ برادر و پدر و مادرش بود. قصد داریم بعد از بیرون آوردنش، به بهزیستی تحویلش دهیم. هرچه باشد از شرایط زندگی قبلی بهتر است. آنجا حداقل تحت نظر است و دوباره معتاد نمیشود برای همین تا انجام کارهای انتقالش به بهزیستی باید یک دوره دیگر هم آنجا بماند. هزینه هر دوره سه هفتهای اقامت در مرکز 250 هزار تومان است که با خرید وسایل مورد نیاز هر دوره میشود 300 هزار تومان. برای انتقال به مرکز شبانهروزی یا پرورشگاه مجوز بهزیستی را میخواهند، بهزیستی هم رضایت کتبی پدر را و پدر هم 500 هزار تومان پول نقد. عمهاش می‌گفت پدرش پول را برای تهیه مواد میخواهد!!! این یکی را نمیدانستم که در زندان هم به این راحتی مواد خرید و فروش میشود. حالا باید ببینیم بالاخره میتوانیم پدر را راضی کنیم بدون انجام معامله و گرفتن پول رضایت بدهد یا نه؟ که اگر رضایت ندهد مجبوریم برای تهیه پول درخواستی پدر اقدام کنیم.

 

 2-  اولین روز که فاطمه را بردیم آنجا

با 13 سال سن کوچکترین عضو بود. بیتابی می‌کرد و نمی‌خواست آنجا بماند. دلش می‌خواست درمان شود ولی می‌ترسید دردش زیاد باشد. دختر باهوش و لجبازی است. مسئول مرکز که لجباز بودنش را فهمیده بود،  از او خواست مدتی که آنجاست هرچه مسئولین می‌گویند در جواب بگوید چشم. فاطمه بحث می‌کرد و می‌گفت چرا حتما باید بگویم چشم؟ اصلاً چشم یعنی چه؟ معنی ندارد انگار که بگوییم گوش، دماغ. می‌گفت من فوق فوقش می‌گم باشه و نه بیشتر. تازه اگه همیشه بگم چشم وقتی یه کاری رو خیلی قبول دارم که انجام بدم دیگه چیز بیشتری ندارم که بگم ولی اگه همیشه بگم باشه، یه وقتایی هم می‌تونم بگم چشم و اینجوری خیلی بهتره…

از نحوه استدلالش خوشم آمد ولی سعی کردم قانعش کنم که باید هرچه می‌گویند بپذیرد و انجام دهد و بحث نکند. قبل از بردنش یکی از همکارانم خواست بدون آنکه فاطمه بفهمد به من هشداری بدهد و گفت حواست باشه یه وقت برات دردسر نشه؛ فکر کردیم مثلاً خیلی رمزی حرف زدیم، فاطمه زود مچش را گرفت و گفت منظورت به منه؟؟ یعنی من دردسر نشم!!!

 

1 فاطمه را پدر و مادرش از یک سالگی ابتدا به تریاک و بعد به کراک معتاد کردند. دقیقاً نمی‌دانم چرا ولی خودش می‌گوید حتماً سر و صدا می‌کردم و آنها چون خودشان معتاد بودند حوصله نداشتند و می‌خواستند من بخوابم. روزی را که اولین بار کراک کشیده بود را کامل به خاطر داشت. می‌گفت کلاس اول بوده و وقتی به خانه برگشته هرچه زنگ زده کسی در را برایش باز نکرده است. بعد از مدتی پشت در ماندن، وقتی به داخل آمده مادرش که نیمه خواب وسط هال دراز کشیده بوده در جواب اعتراض فاطمه می‌گوید کراک کشیدم و نمی‌توانم بلند شوم. فاطمه می‌پرسد مگه کراک با تریاک فرق دارد من که تریاک می‌خورم اما مدرسه هم می‌روم. مادرش می‌گوید کراک یه چیز دیگه است؛ می‌خوای امتحان کنی؟؟ و طبیعی است که کودک 7 ساله به پیشنهاد مادر اعتماد می‌کند و از آن پس کراک می‌کشد و بعد از سه سال از مدرسه اخراجش می‌کنند و در خانه می‌ماند. تا روزی که پدر و مادرش را با 13 کیلو کراک دستگیر می‌کنند و بعد از آن، او و برادر کوچکترش که او نیز معتاد بود به خانه مادربزرگ می‌روند. با وجود همه این اتفاقات پدر و مادرش را خیلی دوست دارد و مرتب به ملاقاتشان می‌رود. عمه و مادربزرگش، برادرش را در کمپ بهزیستی ترک می‌دهند ولی برای فاطمه کاری نمی‌توانند بکنند. آن روزها بود که ما با فاطمه آشنا شدیم. بهزیستی ورامین جایی برای بستری کردن دختران نداشت و نزدیکترین جا در شهر ری بود که آنجا هم دختر زیر 17 سال قبول نمی‌کردند. پیشنهاد بهزیستی ترک اعتیاد فاطمه با روش متادون درمانی بود که روزانه از پزشک بهزیستی میزان مصرف متادونش را دریافت کند و در خانه بماند و کم‌کم میزان متادون را کاهش دهند تا ترک اعتیاد کامل. ولی فاطمه اصرار داشت که در خانه نماند و می‌گفت دوستانم سراغم می‌آیند و نمی‌گذارند ترک کنم. در نهایت بعد از پرس و جوهای بسیار، مرکزی ویژه بانوان و دختران در جاجرود پیدا کردیم.

 

 اولین بار که فاطمه را دیدم دستان ضمختش با پوستی تیره و پر از زخم، توجهم را جلب کرد. در دستان کوچکش هیچ ردی ازکودکی و  نشاط وجود نداشت. انگشتانی خمیده و چرک و پر از زخم. از او پرسیدم این جای زخم‌ها برای چیست؟ جواب داد: “به خاطر کراک است. دوستم می گوید تا یکی دو سال دیگه از این زخم‌ها کرم بیرون می‌آید” و با آب و تاب تعریف می‌کرد که دوستش الان چنین وضعیتی دارد. اینجور عادی حرف زدن فاطمه برایم تکان‌دهنده بود…

دیروز وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم از پشت تلفن گفت: ” خاله، خاله! راستی… جای زخم‌های دستم خوب خوب شد.”

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *