شنبه, 27 دی 1393 09:19
وقتی بهانهی گلسر و مداد رنگی، زیباترین اتفاق دنیا میشود
مدتی بود پرونده “نگار” روی دستمان مانده بود. دخترکی 14 ساله که از زور اعتیاد به هروئین و دیابت شدید و سوءتغذیه، با تنی نحیف در خلسهای مدام فرو رفته بود. پدر و مادر و دو برادرش همگی در اعتیاد دست و پا میزدند. برادر سوم مدتها است که گم شده و دو خواهر هم خانه را ترک کرده و حتی حاضر به مکالمه در مورد وضعیت خانواده و نگار نبودند.
“نگار” در گوشه آلونک کثیف و تاریک، نیمهخواب افتاده بود و تنها گاهی از جا برمیخواست و هروئینش را تزریق میکرد و دوباره به رختخوابش میخزید. نمیدانستیم چه کنیمش. حتی اگر موفق به ترکش میشدیم، برگشتش به آن خانه باز تکرار همان وضعیت بود و جای دیگری هم برای اسکانش وجود نداشت. تنها روزنه امیدمان خواهر بزرگتر عقد کردهای بود که برای فرار از وضعیت خانهشان، تا زمان عروسی، در منزل مادر شوهرش ساکن بود. خواهر از خانواده قطع امید کرده بود و به حال خود رهایشان؛ اما برای نگار دلش میسوخت و حاضر بود برای کمک به خواهرش همکاری کند.
قرار شد خواهر، در ازای نخواستن هدیه و جشنی برای عروسی، خواهرش را با خود به زندگی جدیدش بیاورد و مداوا را آغاز کنیم. از یک ماه پیش که خانه اجارهای داماد آماده شد، عروس، خواهرش را نیز با خود آورد. اما تازه اول مشکلات بود. تازه فهمیدیم که اوضاع نگار بسیار بحرانیتر از آن چیزی است که فکر میکردیم؛ در اثر خوابیدن مدام، تمام پشتش زخم شده، دیابت بینایی چشمانش را گرفته و کنترل ادرار و مدفوع را هم از دست داده بود. آب بدنش خشک شده و مفاصلش به سختی حرکت میکنند و ذهنش هم تقریباً نیمه تعطیل است. مراکز ترک اعتیاد نمیپذیرفتندش؛ چون بسیار بیمار بود. بیمارستانها بستریاش نمیکردند؛ چون معتاد بود. خلاصه، مدتی سرگردان بین بیمارستانها و کمپها چرخیدیم، کلی آشنا ردیف کردیم اما هیچِ هیچ. بالاخره راه میانهای را با وجود ریسک و خطر و هزینه فراوانش انتخاب کردیم.
نگار در دو کلینیک متادون درمانی و کلینیک تخصصی دیابت تحت نظر قرار گرفت و روزانه باید دو نوبت مراجعه میکرد و تست میشد و انسولین و متادون تحویل میگرفت. طفلک خواهر تازه عروس با چه سختی هر روز خواهر را تا این دو کلینیک -که فاصله زیادی هم تا خانهشان داشت- میرساند. با همه این سختیها، هزینههای بسیار زیاد، تلاش و نگرانی زیاد پزشکان هر دو کلینیک، بدن نگار جواب نمیداد. ذهنش خاموش بود، غذا نمیخورد، چیزی نمیخواست، فقط میخوابید و سکوت و سکوت و سکوت… و ما ناامید و پر از ترس، با وجود وضعیت پر خطر نگار، همچنان ادامه میدادیم.
تا چند روز پیش که در بحبوحه شلوغی و کار سرسامآور اداره، خواهرم مثل هر روز زنگ زد که گزارش برنامه نگار و میزان هزینههای مورد نیاز روزانهاش را بگوید؛ همان ابتدا گفت نگار امروز حرف زده و از خواهرش خواسته برایش گلسر و مداد رنگی بخرد تا نقاشی کند… انگار بهترین اتفاق دنیا رخ داده بود، دلم میخواست تمام گلسرها و مداد رنگیهای دنیا را برایش در همان لحظه بخرم. انگار دیگر هیچ چیز واقعی نبود جز این زیباترین خواهش دنیا: گلسر و مداد رنگی.
از آن روز تنِ نگار بیدار شد، اشتهایش برگشت و به گفته پزشکانش بدنش به بهترین شکل ممکن به متادون جواب میدهد و با سرعت در حال بهبودی است. هر روز بهانه جدیدی میگیرد، چیز جدیدی میخواهد و کار جدیدی میکند. انگار تمام کودکیهایی که در خلسه نکبتبار روزهایش گم شده بود، یکباره به وجودش برگشته و حریصانه میخواهد همه را تجربه کند.
اما هنوز راه زیادی است تا بهبودی کاملش.
گذشته از هزینههای سرسامآور، بعد از ترکش، مشکل اسکانش باقی است. شوهرِخواهر گرچه تا همینجا هم با تحمل چنین شرایطی همکاری زیادی کرده اما بابت نگه داشتن و تهیه مواد غذایی، هزینهای، غیر از تمام هزینههای درمانی نگار که ما متقبل شدهایم، مطالبه کرده که البته منطقی است. غیر از این، طبق تجربههای مشابه، نگار باید بلافاصله پس از بهبود، مشغول تحصیل شود. پنج سال وقفه تحصیلی دارد و باید به صورت فشرده با تدریس خصوصی، این عقبماندگی و تنبلی ذهنیاش جبران شود.
بیتعارف، برای نگار احتیاج به کمک داریم. به افراد داوطلبی که بتوانند بخشی از پیگیریهای درمانی نگار را به عهده بگیرند (ادامه شرایط فعلی برای خواهر تازه عروس، تحت فشار خانواده همسر مشکل شده است). به کمک برای تأمین ادامه هزینههای سنگین درمان نگار، به مدرسان داوطلب برای تدریس خصوصی درسهای عقب مانده او و خلاصه به هرگونه کمکی در این زمینه نیاز داریم.