شنبه, 01 آذر 1399 00:00
یار مهربان
هفتهی کتاب و کتابخوانی مبارک
«تیستو کلاه حصیریاش را سرش گذاشت تا به باغ برود و از باغ درس بگیرد. آقای پدر فکر درستی کرده بود که میخواست درس را از باغ شروع کند»
این داستان و این صدا به گوشم آشنا بود. سریع از سوپر مارکت پریدم بیرون و به صدا نزدیکتر شدم.
احسان بود از بچههای کانون
– سلام خانم صلواتی!
– سلام احسان جان، خوبی پسرم؟ چه کار میکردی شاه پسر؟
– خانم اجازه، داشتم کتابی که بهم امانت دادید رو برای فرید میخوندم. قراره فرید ببره بقیهاش رو تو خونه بخونه.
- یه خورده جا خوردم، گفتم احسان جان آفرین پسرم فقط الان وسط کرونا توی این کوچه؟ چرا توی خونه نیستی؟
– خانم آخه سقف خونمون خیلی نم زده ممکنه هر لحظه رو سرمون خراب شه، مامانم گفت تو برو بیرون بشین منم دیدم اینجا میشه برای بقیه هم کتاب خوند تازه ماسکهایی که دادین رو هم زدیم. (این روایت با وجود ماسک و وسط کرونا واقعی است).