جمعه, 05 مهر 1398 00:00
نبض زندگی (قسمت دوم)
قسمت دومِ روایت
در آن لحظهها چیزی که میشد به آن تکیه کنیم نه دانشمان بود، نه تجربهی مددکاریمان و نه آینه شدن برای بازتاب آن حجم از فاجعه به پدر مهلا. ما آوردهمان کمی برنج بود، مقداری ماکارونی، کمی حبوبات و تعدادی مواد شوینده که همراهمان بود. آنها را دادیم، مهلا را گرفتیم و بیرون زدیم.
ما بودیم و هزاران سوال. اصلاً از کجا شروع کنیم؟
– بهار جان ببریمش ترک اعتیاد؟
- نه این بچه ممکنه زنده نمونه… الهام شما نظرت چیه؟
– من میگم یه مسافرخونه یا هتل بریم بتونیم اول یه مقدار کارهاشو بکنیم و یه دکتر ببریمش، بعد اگه بهتر شد تصمیم بگیریم.
در مطب دکتر دائم چشممان را از نگاه کنجکاوِ مردم میدزدیدیم. منشی فهمید و زودتر فرستادمان داخل. صدای داد و فریاد خانم دکتر داشت گوشمان را کر میکرد. تازه بعد از ۵ دقیقه فرصت داد تعریف کنیم…
یک تست سلامت، آزمایش سل، HIV و یک نسخهی سنگین توشهی ما از اولین مراجعه به پزشکِ مهلا بعد از یک هفته نگهداریاش بود. نتایج آزمایش وحشتناک بود. هیچ چیز سر جایش نبود! وابستگی به مواد مخدر طوری در سلولهای این دختر ۱۲ ساله لانه کرده بود که گویی معتاد به دنیا آمده است. قندِخون بالا، دندانهای تخریب شده، چشمهایی که آلبالوگیلاس میچید و… باز هم خدا را شکر که بیماری عفونی نداشت!
کار تازه شروع شده بود. مهلا را در مسافرخانه و تحت درمان مستقر کردیم و خودمان در کوچهپسکوچههای شمشیری دنبال بقیهی اعضای خانوادهاش گشتیم. بالاخره با پرسوجو از همسایهها فهمیدیم بهجز پدر و دو برادر شرور، این خانواده اعضای دیگری هم دارد. فهمیدیم مهلا خواهری دارد که ساکن آن منطقه نیست…
ماهرخ را سخت پیدا کردیم و جوابهایش هم ناراحتکننده بود، اما ناامید نشدیم. انگار کورسوی امیدی هنوز وجود داشت، اگرچه تا رسیدن به آن نقطه تنها بودیم.
– نمیگم من و شوهرم خیلی خوبیم، اما پدر و برادرام دیگه شورش رو درآورده بودن، مهلا اوایل بهتر بود اما از وقتی مامان بهخاطر سرطان فوت کرد، این بچه هم شد آلت دست بابا و داداشام واسه فراهم کردن مواد و… آخرش هم آلوده شد، اونقدر که نمیتونستیم نگهش داریم، اما اگه یه درصد فکر میکردیم میشه نجاتش داد دریغ نمیکردیم.
از حرفهای خواهرش فهمیدیم که بعد از فوت مادرشان، از سرِ ناچاری قید خانوادهی خودش را زده است و ترجیح داده به خانوادهی شوهرش نزدیک شود.
ادامه دارد…