دوشنبه, 08 مهر 1398 00:00
نبض زندگی (قسمت آخر)
قسمت آخرِ روایت
امسال هشت سال از دوستیمان با مهلا میگذرد و حالا که او یک خانم شده است، تلخیها و اشکهای آن روزها ناراحتمان نمیکند؛ حتی یادآوری روزهایی که با کلی این در و آن در زدن نوبت جراحی میگرفتیم و از دستمان فرار میکرد و مجبور بودیم دکتر را با شرایطش هماهنگ کنیم.
عمل جراحیِ آبمرواریدش، ترمیم دندانهایش، سمزدایی چندبارهی بدناش، دقیقا در روزهایی که امید داشتیم برنگردد سمت مواد و او در گرداب وابستگی دستوپا میزد، شبهایی که نخوابیدیم از ترس اُوِردوز کردنش و روزهایی که از ترس برگشتنش به خانهی پدری و همنشینی با برادرهایش، تمام روز را کنارش گذراندیم… تولدهایی که برایش گرفتیم تا بارقهی امید را در دلش زنده نگهداریم و زندگی با خواهر و دامادشان که با چنگودندان مراقبش هستند؛ درسهایی شدند برای ما که باور کنیم «نشدنی» وجود ندارد حتی اگه سالها زمان ببرد.
ما برای این دخترمان، با خیلیها جدال کردیم تا ثابت کنیم تن آدمی شریف است به جان آدمیت…
مرارت و رنجهای زیادی باهم کشیدیم، دوستان زیادی کمکمان کردند، عزیزانی که اگه روزهای اول یاریگرمان نبودند، شاید این سرگذشت هیچ وقت نوشته نمیشد و ما تنهایی نمیتوانستیم از پسش بربیایم.
مهلا، دختر قصهی ما نیاز به مراقبتهای متعدد روانی و جسمانی دارد. هرگز رهایش نکردیم، دورههای پایدار بازتوانیاش را طی میکند، خودش و اطرافیانش هر هفته مشاوره میروند و سطح آگاهیشان بالاتر میرود، ورزش میکند، عرق میکند، اشک شوق میریزد و از حقوق اولیهی اجتماعیاش برخوردار است و به آیندهای که برایش بهوجود آمده فکر میکند. حالا مهلا آماده است که به بازار کار وارد شود و بتواند از پس مخارج زندگیاش برآید، اما کسی باید پیدا شود و برایش پا پیش بگذارد، حمایتش کند و به او حرفهای را که علاقه دارد یاد بدهد. شاید آرایشگری، شاید خیاطی، شاید نقاشی… باید حمایت مالی شود تا فرصتهای از دسترفتهاش را جبران کند.
این همان نبض زندگی است که برای تپشی منظم و پرامید نیاز به یاری شما دارد. ما بروبچههای سرو هم تمامقد ایستادیم تا موفقیتهای دخترمان را با شما جشن بگیریم.
«نبض زندگی» روایتی مستند از همدلیهای خانوادهی بزرگ سرو بود.