سه شنبه, 17 بهمن 1391 18:19
نظارگان خاموش خلأ
این روزها بخش زیادی از ذهنم درگیر یکی از بچههای “سرو” است. دختر 16 سالهای که ظرف دو سال پدر و مادرش را در اثر بیماری و فقر از دست داد. با فشار برادر ترک تحصیل کرد و حالا به تازگی معتاد شده و از خانه خالهاش که در آن سکونت داشت فرار کرده و در خانه فردی که از او مواد میگیرد ساکن شده است.آن فرد هم در حال وارد کردن دختر به بازار کار خیابانی برای کسب در آمد و تهیه پول موادش است.
با نگرانی و از راه دور و بچه به بغل و این جا و آن جا زنگ زدن بالاخره پیدایش کردم ولی وضعیتش حادتر از آنی بود که بتوانم با این وضعیت خانهنشینی، تلفنی هماهنگ کنم و یا با کمک همکاران و همراهان خوبم در ورامین کاری برایش انجام دهیم. از مسئولان بهزیستیای که در ورامین میشناسم خواهش کردم که او را زودتر از آن خانه بیرون بیاورند تا برای ترک دادنش اقدام کنیم. می دانستم هزینه ای برای این کار ندارند و نخواهند داد فقط خواستم هماهنگی هایش را انجام دهند. بعد از بازدیدی که از محل سکونتش انجام دادند جوابشان این بود:” وضعیت این مورد خیلی حاد است… برای بهزیستی مسئولیت دارد!!! ما نمی تونیم کاری بکنیم. اورژانس اجتماعی هم گفت حداکثر دو روز می تواند نگهش دارد و بعد رهایش می کند… اصلا خانمِ… کلا این مورد خیلی زیادی آسیب اجتماعی است بهتر است سراغش نروید، خطرناک است! در عوض ما یک مورد تهیه جهیزیه داریم که فقط فرش و سرویس قابلمهاش مانده… اینجا کمک کنید خیلی بهتر است!!!!”
مغزم تیر کشید. بعد از مشاجرهای که با او داشتم، یاد یکی از مدیران مدرسه پرنفوذ در ورامین افتادم که ارتباطات خیلی قویای هم دارد و خودش هم متولی یک انجمن خیریه است. زنگ زدم و جریان را گفتم تا شاید خودش و یا از طریق آموزش و پروش بتواند کاری انجام دهد. جواب او شیرینتر بود:” خیلی ناراحتکننده است اما متأسفانه ما درگیر تهیه چادر و سجاده برای برگزاری جشن تکلیف بچهها هستیم. بودجه و نیرو هم خیلی کم داریم و میدانید که برگزاری این جشن هم خیلی مهم است… راستی خانمِ… شما میتوانید هزینه چادر چند تا از بچهها را تقبل کنید؟!!!”
نمیدانم… یا دیوانه شدهام و یا در دنیای دیوانگان گیر کردهام…
به هر حال زیاد هم مهم نیست … اینگونه که پیش میرود سرنوشت همگی ما، دیر یا زود، زیاد هم متفاوت از هم نخواهد بود…