سه شنبه, 22 شهریور 1390 16:19
سفر با بچهها به نمک، آب، رود!
سفر یک روزهای با کودکان و برخی از بزرگترهای تحت پوشش “کانون سرو” به نمک آبرود داشتیم. از چند روز قبل که خبر این سفر به گوش بچهها رسیده بود هرکدام روزی چندین بار به موبایلم زنگ میزدند و نگران بودند که مبادا برنامه کنسل شده باشد. فاطمهی 13 ساله که هنوز درگیر بیماری اعتیاد است و قرار است به زودی برای ترک دادن او اقدام کنیم در تمام طول راه هر یک ربع که میگذشت میپرسید: خاله! پس کی به دریا میرسیم؟
تا حدود ساعت هشت و نیم، 9، بچهها آرام و هرکدام ملس خواب و بیداری به بیرون خیره شده بودند. یا چرت میزدند و یا در فکر فرو رفته بودند. دلم میخواست سفر شادی داشته باشند که کمی از فضای تلخ زندگی روزمرهشان خارج شوند. دیدم اینجوری نمیشود؛ از آقای راننده خواستم موزیکش را بلند کند و رفتم آخر اتوبوس و شروع کردم به دست زدن. بچهها برگشته بودند و با تعجب نگاهم میکردند. فکر کنم یک ربعی طول کشید تا کمکم یخشان شکست و در دست زدن همراهیام کردند و کمتر از یک ربع بعد کار به جایی رسیده بود که آخر اتوبوس پیست رقص شده بود و بچهها روی سر و کله هم میرقصیدند و انصافاً هم خیلی قشنگ. اول خجالت میکشیدند ولی بعد باید به زور راضیشان میکردم که حداقل یک دستی برقصند و جایی را نگه دارند تا در پیچهای شدید جاده چالوس، اینور اونور قل نخورند…
به نمک آبرود رسیدیم. الهام، دختر 11 ساله باهوشی که تا دوسال پیش همراه پدر و مادر بیمار و مبتلا به اعتیادش سر چهارراهها کار میکرد و الان از بهترین شاگردهای مدرسه است از من پرسید چرا اسم این شهر نمک آبرود است؟؟ گفتم دقیقاً نمیدانم ولی احتمالاً ربطی به شوری آب رود دارد. اما خیلی زود مچم را گرفت که مگه رود هم شوره؟ ما که تو مدرسه خوندیم دریا شوره و رودها شیریناند!!! دقیقاً نمیدانستم چه جوابی بدهم ولی او منتظر جواب من نماند و با ذهن خلاقش شروع کرد به تصویرسازی؛ حتماً کف رود این شهر قبلاً سنگهای سفیدی بوده و مردم فکر کردند اونا نمک هستند و اسمشو نمک آبرود گذاشتند یا شاید هم یه آدم بدجنس مدام تو آب نمک میریخته تا رود شور بشه و کسی نتونه از آب بخوره و خودش آب رو ببره بفروشه … یا شایدم…
با تلهکابین بالا رفتیم. سوار شدن به تلهکابین برای بچهها خیلی هیجان داشت. یک ساعتی در جنگل بالای کوه قدم زدیم و برگشتیم پایین. برای نهار، یکی از آشنایان نذری پخته بود و با حوصله و مهر، این نذری را بین بچهها تقسیم کرد. از رستوران داخل محوطه تلهکابین پرسیدم که آیا میتوانیم نهار نذری را در رستوران بخوریم؛ صاحب رستوران نه تنها اجازه داد که خودش برایمان ماست و نوشابه خنک هم آورد.
بعد از نهار رفتیم ساحلی در چالوس… این بچهها اولین بار بود که دریا را میدیدند. به ساحل که رسیدیم من هنوز درگیر پیدا کردن راهی برای رساندن ویلچر یکی از بچهها به ساحل بودم که دیدم همگی با لباس پریدند وسط آب؛ با وجود اینکه در اتوبوس و قبل از رسیدن به ساحل حسابی سفارش کرده بودم که فقط میتوانند دست و پایی به آب بزنند. اعظم و ویلچرش را رها کردم و با کفش رفتم تو آب و با کمک دو نفر از همکاران که آن روز زحمت بسیار زیادی کشیدند بچهها را راضی کردیم که در کناره کم عمق دریا باقی بمانند. دیدن ذوق و شور آنها، تمام افرادی که در ساحل نظاره میکردند را شاد کرده بود.
دو سه ساعتی آب بازی کردند و به زور به رفتن راضیشان کردیم. آوردنشان بیرون از آب خیلی سخت بود. گریه و التماس میکردند که یک بار دیگر بروند داخل آب. ولی مشکل این بود که بعضیها لباس اضافهای همراه نداشتند و باید زودتر بیرون میآمدند تا لباسشان خشک شود. بچههایی که مجبور بودند زودتر آز آب بیرون بیایند با حسرت نشسته بودند و بقیه را نگاه میکردند و حتی گاه از لجشان با آنها دعوا میکردند و بهانه میگرفتند.
همه چیز خیلی خوب بود. شادی کودکانه آنها تا عمق جان آدم فرو میرفت. فقط دو چیز برایم ناراحتکننده بود؛ یکی سختی حرکت اعظم که برای سوار شدن به تلهکابین و بالا رفتن از پلهها، باید از ویلچرش پایین میآمد و چهار د
ست و پا حرکت میکرد و وقتی کنار ساحل خواست دستی به آب بزند تعادلش را از دست داد و با سر به زمین خورد. با اینکه خجالت میکشید ولی لبخند میزد و شاد بود. دیگری فاطمه که سهمیه مصرف تریاکش را با خود آورده بود و در گوشه روسریاش گره زده بود و وقتی به آب زد تریاکش را آب برد و او از آن پس فقط در آب میرفت تا حب تریاکش را پیدا کند و به سختی و با زور توانستیم از آب بیرونش بیاوریم. اما از ضعف و نگرانی نداشتن مواد میلرزید و گریه میکرد.
كاش میتوانستم به همه کسانی که با کمکهای مادی و معنویشان امکان اجرای چنین برنامهای را فراهم کردند؛ شادی و سپاسام را تقدیم کنم.